دستهاي گرمي كه بهواسطه يك زوج معلم براي حمايت از آنها دراز شد و با پوشاندن رخت نو بر تن دانشآموزان، رنگ و بوي تازهاي به فضاي كلاسهاي درس بخشيد. شهرام اسدپور و مريم اسكندرزاده زوج معلمي هستند كه براي كمك به دانشآموزان محروم روستاهاي جنوبيترين نقطه آذربايجانشرقي آستين همت را بالا زدند و با راهاندازي صفحهاي در شبكه اجتماعي اينستاگرام توجه بسياري را به اين نقطه از كشور جلب كردند. اين زوج معلم از روزهايي گفتند كه با لمس محروميت اين دانشآموزان تصميم بزرگي گرفتند و با كمك دنياي مجازي نگاه مهربان مردم را متوجه اين بچهها كردند. ماجرا را از زبان شهرام اسدپور ميخوانيم.
- زندگي در روستاي محروم
من در ۳۰ سالگي خودم را پدر همه دانشآموزاني ميدانم كه هر روز انتظار آمدن من به مدرسه و كلاس را ميكشند چون خودم در كودكي طعم تلخ محروميت را با همه وجود لمس كردهام. سال ۶۵ در يك خانواده روستايي به دنيا آمدم؛ روستايي در جنوبيترين نقطه استان آذربايجانشرقي. فرزند سوم خانواده بودم و همراه با يك خواهر و ۳ برادر در كنار پدر و مادرمان زندگي ميكرديم. دوران كودكيام در روستاي صغير در شهرستان چاراويماق سپري شد؛ منطقهاي در جنوب استان آذربايجانشرقي كه در نزديكي تخت سليمان و آتشكده معروف آن قرار دارد و از تمدني كهن برخوردار است. با وجود انبارهاي بزرگ گندم و همچنين برخورداري از ۴۰درصد معادن استان آذربايجانشرقي، محروميت در اين شهرستان و روستاهاي آن نمايان است و همين امر باعث شده است كه از سالها قبل بسياري از اهالي روستاها با رهاكردن كشاورزي و خانههايشان به اميد پيداكردن درآمد مناسب به شهرها كوچ كنند و امروز تنها زنان و مردان سالمند ساكنان اين روستاها هستند. اين شهرستان در نزديكي شهر ميانه قرار دارد و اهالي آن كشاورز و دامدار هستند.
- عبور از سختيها
پدرم كشاورز بود و از وقتي چشم باز كردم او را در ميان گندمزار درحالي كه زير تيغ آفتاب مشغول دروكردن گندم بود، ديدم. دوران ابتدايي را تا كلاس پنجم در مدرسه روستا درس خواندم. با پايان تحصيلات ابتدايي از آنجا كه مدرسه راهنمايي و دبيرستان در روستا نداشتيم، بايد براي ادامه تحصيل به روستاي ديگري كه فاصله زيادي داشت ميرفتم. شور و شوق ادامه تحصيل باعث شد كه همه سختيها را تحمل كنم. بسياري از بچهها بهدليل همين مشكلات و اينكه بايد به خانوادههايشان در كار كشاورزي و دامداري كمك ميكردند، از ادامه تحصيل منصرف ميشدند اما من عاشق درس و مدرسه بودم. براي رفتن به روستايي كه مدرسه مقطع راهنمايي داشت بايد هر روز از يك كوه بلند بالا ميرفتيم و با عبور از چند دره عميق خودمان را به مدرسه ميرسانديم. روزهاي سرد زمستان كه با بارش سنگين برف همراه بود سختيها و دردسرهاي خاص خودش را داشت. تلخترين دوران مدرسه در روزهاي زمستاني و سرد آن سالها سپري ميشد. روزهايي كه بايد با وجود سرماي زياد از رودخانه عبور ميكرديم و برفهاي سنگين را كنار ميزديم. چندبار از كوه افتادم و يكبار نيز وقتي ميخواستم از رودخانه عبور كنم داخل گل و لاي كنار رودخانه افتادم و همه لباسهاي من خيس و گلي شد. خجالت ميكشيدم با آن لباسها به مدرسه بروم. با هر سختي كه بود خودم را به مدرسه رساندم. مدير مدرسه وقتي متوجه موضوع شد گلولاي لباسهايم را پاك كرد و از من خواست تا به خانه برگردم چون ميدانست با اين لباسها خجالت ميكشم به كلاس بروم. وضعيت اقتصادي خانوادهام خوب نبود و البته بسياري از مردم روستا وضعيت ما را داشتند. وقتي مقطع دبيرستان را به پايان بردم براي ادامه تحصيل در پيشدانشگاهي به شهرستان قرهآغاج آمدم و با شوق قبولي در كنكور شبانهروز درس ميخواندم.
- تصميمي براي يك عمر
با پايان تحصيلات پيشدانشگاهي بايد رشتهاي را انتخاب ميكردم كه در دانشگاه ادامه تحصيل دهم؛ از همان دوران تحصيل در مقطع راهنمايي هميشه دوست داشتم وارد دنياي علم روانشناسي يا علوم سياسي شوم. هميشه كتابهاي روانشناسي را مطالعه ميكردم و با توجه به گستردهبودن اين علم هر روز اشتياق بيشتري براي مطالعه كتابهاي روانشناسي پيدا ميكردم. اما در كنار همه اينها آرزو داشتم كه معلم بشوم و بتوانم به روستاهاي محروم منطقه خدمت كنم. من طعم تلخ محروميت را با همه وجود چشيده بودم و ميخواستم معلم بشوم تا به كودكان روستاهاي محروم درس بدهم. از طرف ديگر داشتن شغل مناسب براي من مهم بود. برادر بزرگتر من نيز وارد حرفه معلمي شده. اكنون برادر كوچكترم در دانشگاه تدريس ميكند و برادر ديگرم نيز امسال وارد حرفه معلمي شده. من هم سرانجام وارد دانشگاه تربيتمعلم شدم و در دوران دانشجويي علاوه بر تحصيل متعهد شدم كه بهمدت ۵ سال در مناطقي كه آموزش و پرورش شهرستان مشخص ميكند، خدمت كنم. دوران دانشجويي، خوابگاه و خدمات ديگر بهطور رايگان در اختيار ما بود و از سربازي نيز معاف شديم و بايد به جاي آن ۵ سال در روستاها و شهرهاي كوچك تدريس ميكرديم. اين بهترين فرصتي بود كه براي من فراهم شده بود و احساس ميكردم بايد در اين مسير قرار ميگرفتم تا به مردم روستاهاي محروم كه من نيز از آنها بودم، خدمت كنم.
- بازگشت به آغاز
سال ۸۸ از دانشگاه فارغالتحصيل شدم و در روستاي بنفشهدره كه ۱۵ خانوار ساكن داشت، معلمي و تدريس را شروع كردم. همه مدرسه اين روستا در يك كانكس خلاصه ميشد و ۱۲ دانشآموز داشت كه در پايههاي اول تا پنجم بودند. هيچگاه نخستين روز مدرسه را فراموش نميكنم. يك سال بعد پايه ششم ابتدايي اضافه شد. اين روستا تا جايي كه ما در آن زندگي ميكرديم فاصله زيادي داشت و بههمين دليل آخر هفتهها به خانه بازميگشتم و در طول هفته نيز در همان كانكس زندگي ميكردم. البته بيش از ۲۰ سال از عمر اين كانكسها ميگذشت ولي با وجود اين همچنان بهعنوان مدرسه از آنها استفاده ميشد. محروميت در چهره اين بچهها موج ميزد و داشتن كيف و كفش و لباس نو آرزويي دستنيافتني براي آنها بود. البته تا قبل از سال ۸۸ در مناطق محروم آموزش و پرورش با كمك نهادهاي خيريه بين اين بچهها كمكهايي از قبيل لباس و مواد غذايي توزيع ميكردند اما از آن سال به بعد همه اين كمكها بهدليل وضعيت بد اقتصادي قطع شد و دولت نتوانست اين اقلام را تهيه كند. كاري هم از دست من بر نميآمد و پيگيري نميكردم.
- جرقه بزرگ زندگي
2 سال قبل با همسرم كه پدرش از همكاران ما بود، آشنا شدم. همسرم در دانشگاه تربيتمعلم درس ميخواند و پس از فارغالتحصيلي به جمع معلمهاي شهرستان قرهآغاج اضافه شد و از مهرماه امسال نيز نخستين تدريس خود را در كنار من آغاز كرد. هردو امتيازات لازم را كسب كرده بوديم و براساس امتياز ميتوانستيم محل تدريس را خودمان انتخاب كنيم. من و همسرم تصميم گرفتيم در روستايي كه جمعيت زيادي دارد تدريس كنيم. روستاي عمواوغلي كه در شهرستان قرهآغاج و نزديكي ميانه قرار دارد را انتخاب كرديم. ۳۰۰ خانوار در اين روستا زندگي ميكنند و ۴۵ دانشآموز پايههاي ابتدايي، مهرماه منتظر حضور معلمهاي جديد بودند. من و همسرم به همراه يكي از معلمهاي ديگر مشغول تدريس در اين مدرسه شديم تا اينكه اواخر آبانماه جرقه بزرگي در زندگي من و همسرم زده شد و مسير زندگيمان را تغيير داد. يكي از روزها وقتي در كلاس مشغول تدريس بودم همسرم سراسيمه وارد كلاس شد و گفت يكي از دختران دانشآموز كلاس بيهوش شده است. سراسيمه به كلاس او رفتم و به او آبقند داديم. چند دقيقه بعد وقتي به هوش آمد رنگ به چهره نداشت. بلافاصله مادر او را باخبر كرديم و وقتي به مدرسه آمد، از واقعيت تلخي براي ما گفت. مادر اين دختر گفت چيزي براي خوردن در خانه ندارند، حتي ناني كه دخترش صبحانه بخورد و به همين دليل او و خواهرها و برادرهايش همگي ضعيف شدهاند. شنيدن اين خبر مثل آب يخي بود كه بر سر من و همسرم ريخته شد. باور نميكرديم كه محروميت اينقدر ريشهدار باشد و اين مادر و ۴فرزند او چيزي براي خوردن در خانه نداشته باشند. همراه اين مادر، خواهر او نيز آمده بود و فرزندان خواهر او نيز همين وضعيت را داشتند. اين وضعيت بسياري از خانوادهها در اين روستا و روستاهاي اطراف بود. من و همسرم در نخستين گام مقداري مواد غذايي و پوشاك براي اين 2خانواده تهيه كرديم و به آنها داديم تا ديگر شاهد ضعف و از حالرفتن فرزندان آنها در كلاس درس نباشيم. هر روز ابعاد تازهاي از محروميت خانوادههاي روستايي براي ما روشن ميشد. يكي از دانشآموزان كلاس همسرم مدتها با دمپايي به مدرسه ميآمد. چندبار از او خواستم كه با كفش به مدرسه بيايد. مدتي بعد همسرم به من گفت اين دانشآموز امروز درحاليكه گريه ميكرد نزد من آمد و گفت ما پولي براي خريدن كفش نداريم و لطفا به همسرتان بگوييد ديگر به من اصرار نكند كه با كفش به مدرسه بيايم. با شنيدن اين جملات از زبان همسرم احساس كردم ديگر نميتوانم ادامه بدهم.
آن روزها به تازگي با اينستاگرام آشنا شده بودم و آن را روي گوشي تلفن همراهم نصب كرده بودم. نخستين تصويري كه در اينستاگرام قرار دادم عكسي از بچههاي مدرسه بود و دلنوشتهاي از وضعيت اين بچهها را زير عكس نوشتم.» تنها ميخواستم حرف دلم را در جايي نوشته باشم و كمي از غصههاي دلم را كم كنم. روز بعد يك نفر از تهران با ديدن اين عكس از من درباره وضعيت اين بچهها و چيزهايي كه آنها نياز داشتند پرسيد و مقداري پول فرستاد تا با آن براي بچهها پوشاك و مواد غذايي بخرم. اين نخستين چراغي بود كه براي خوشحالكردن اين بچهها روشن شد. روز بعد يكي از بانوان مجري صداوسيما با ديدن عكس، مبلغي را براي كمك به اين بچهها اختصاص داد. باور نميكردم كه اين عكس و نوشته اينچنين بازتاب پيدا كند. از فرداي آن روز مردم بسياري براي كمك به اين بچهها به صفحه من ميآمدند و هر اندازه كه در توان داشتند كمك ميكردند. يكي از آنها زني از اصفهان بود كه چندميليون تومان پول در اختيار من قرار داد تا براي بچهها كفش و لباس بخرم. هيچگاه خوشحالي بچهها را بعد از اينكه كفش و لباس نو به تن كردند فراموش نميكنم. بچهها از خوشحالي در پوست خودشان نميگنجيدند و بارها كفش و لباسهايشان را به هم نشان ميدادند. شور و حال عجيبي در مدرسه برپا شده بود. براي اينكه جواب اعتماد مردمي را كه به اين بچهها كمك ميكردند داده باشم، از موادغذايي و پوشاك و كيف و كفشي كه تهيه ميكردم و به بچهها ميدادم عكس ميگرفتم و در صفحه شخصيام قرار ميدادم تا به نوعي گزارش كار ارائه داده باشم.
- تجهيز مدارس روستايي به رايانه
يكي از مشكلات اساسي و مهمي كه مدارس روستايي بهخصوص روستاهاي محروم با آن دستوپنجه نرم ميكنند، نداشتن رايانه در مدارس است. با اضافهشدن پايه ششم به مقطع ابتدايي، يكي از دروس مهم اين پايه كتاب كار و فناوري است و بچهها بايد كار با رايانه را بياموزند اما متأسفانه تعداد زيادي از اين بچهها تاكنون رايانه را از نزديك نديده بودند و معلم مدرسه فقط ميتوانست عكس صفحه كليد و مانيتور را روي تخته سياه بكشد. تجهيز مدارس روستايي اين شهرستان به رايانه يكي از آرزوهاي من بود و وقتي با كمكهاي مردمي به دانشآموزان مواجه شدم در صفحه شخصي موضوع رايانه را مطرح كردم و اين سرآغازي بود براي خريد رايانه. بازهم مردم مهربان ايران از سراسر كشور و جهان و بهخصوص تهران براي كمك اعلام آمادگي كردند و تا به امروز توانستهايم با خريد ۳۶ رايانه، پرينتر و لپتاپ 21مدرسه روستايي را تجهيز كنيم. چهره دانشآموزان وقتي براي نخستينبار رايانه را از نزديك ميديدند و با آن كار ميكردند بسيار ديدني بود و برق خوشحالي در چشمهاي آنها موج ميزد. ايرانيهاي خارج از كشور نيز همگام با مردم داخل ايران براي كمك به اين بچهها و همچنين خانوادههاي محروم روستايي آستين همت را بالا زدند.
او به تعدادي از اين كمكها اشاره ميكند: نخستين قدم را يكي از بانوان ايراني كه در مالزي زندگي ميكند برداشت و براي ۳۰نفر از اين بچهها تعداد زيادي پوشاك فرستاد. ايشان همچنين به مدارس مناطق محروم كرمان پوشاك ارسال ميكند. ايرانيهاي مقيم دانمارك، كويت، بلژيك، كانادا و آمريكا نيز براي كمك اعلام آمادگي كردند. يكي از اين هموطنان كه سالهاست همراه همسر و فرزندانش در آمريكا زندگي ميكنند با فرستادن مبلغي پول از من خواستند تا براي همه بچهها يك صبحانه مقوي تهيه كنيم و به آنها بدهيم. من و همسرم نيز با تهيه يك صبحانه مفصل و رفتن به دامن طبيعت، روزي بهيادماندني را براي بچهها رقم زديم. انواع ميوه را براي بچهها خريديم و جالب اينكه بعضي از بچهها ميگفتند بعضي از اين ميوهها را نديده بودند.
در كنار تهيه كمك به دانشآموزان و تهيه پوشاك و كيف و كفش براي آنها هميشه دغدغه روستايياني را داشتيم كه در وضعيت بد اقتصادي زندگي ميكردند و برخي از آنها بيمار بودند و براي تأمين هزينههاي پزشكي و دارو با مشكل اساسي مواجه بودند. برخي از اين خانوادهها براي دريافت كمك به ما مراجعه ميكردند و ما نميتوانستيم راحت از كنارشان عبور كنيم. تلخترين تصوير، وقتي بود كه لباسهاي دست دوم را براي يكي از خانوادههاي روستايي برديم و وقتي كيسه نايلوني را باز كردم و متوجه دست دومبودن لباسها شدم، از خجالت نميخواستم اين لباسها را به اين خانواده بدهم اما مرد خانواده كه بهشدت بيمار بود لباسهاي كهنه را از داخل نايلون خارج ميكرد و ميبوسيد و ميگفت ما هيچگاه نميتوانيم چنين لباسهايي براي خودمان تهيه كنيم. ديدن خجالت مردي كه نميتوانست براي فرزندانش لباس تهيه كند بسيار دردناك بود. اما لبخندهايي را كه در اين مدت كوتاه بر لب كودكان و خانوادههاشان نشاندم، لحظهاي نميتوانم فراموش كنم.
- نيازمند ياري پزشكان
جاي پزشكان در صفحه اينستاگرام من خالي است؛ پزشكاني كه ميتوانند مثل همه براي كمك به اين دانشآموزان و روستاييان مناطق محروم داوطلب شوند. يكي از دانشآموزان ما مدتهاست كه از بيماري اعصاب رنج ميبرد و نياز به متخصص مغز و اعصاب داريم تا بتواند او را درمان كند. ابوالفضل احمدزاده، يكي ديگر از دانشآموزاني است كه چشم چپ او به علت تنبلي و عدمدرمان بموقع در آستانه نابينايي كامل قرار داشت اما با كمك دكتر اسماعيل مهران، جراح و متخصص چشم بيمارستان بهبود تبريز، قرار شده اين دانشآموز، رايگان تحت عمل جراحي قرار گيرد و دوباره نور به چشمان ابوالفضل بازگردد. مدتي قبل نيز يكي از اهالي كه به تومور مغزي مبتلاست و در وضعيت اورژانسي قرار داشت به من معرفي شد و با تلاش و پيگيري و حمايتهاي يك خانم دكتر، امروز در بيمارستان فيروزگر تهران بستري و تحت درمان است. همچنين يكي از اهالي كه بر اثر برقگرفتگي دچار سوختگي شديد شده بود و هزينه عمل جراحي او نيز ۲۲ ميليون تومان بود، با كمك افراد نيكوكار و تأمين هزينهها تحت عمل جراحي قرار گرفت.
محروم بودن تعدادي از مدارس روستايي از داشتن گاز يكي از مشكلات مهم اين مدارس است. در زمستانهاي سرد اين منطقه كه گاهي سرماي هوا به منفي ۱۰ درجه هم ميرسد تنها وسيله گرمايي ما در كلاسها بخاريهاي نفتي است و اين بخاريها خطر آتشسوزي دارند. خوشبختانه با كمكهايي كه مردم در اختيار ما قرار دادند كار گازكشي تعدادي از اين مدارس را كه گاز تا روستا رسيده بود و تنها نياز به لوله كشي داشت به سرانجام رسانديم. هفته گذشته گازكشي مدرسه روستاي قرهكند را به پايان برديم. وقتي بخاري گازي اهدايي يكي از هموطنان را در كلاس درس روشن كرديم بچهها با خوشحالي اطراف بخاري جمع شده بودند. آنها از اينكه با بوي نفت و خطر آتشسوزي خداحافظي ميكردند خوشحال بودند. با كمك مردم خير و انسان دوست كه از مهرماه سال گذشته تاكنون همراه من بودهاند از 3ماه قبل ۵۰ خانوار را تحت پوشش قرار دادهايم و مايحتاج مواد غذايي و پوشاك آنها را تأمين ميكنيم. بزرگترين آرزوي من اين است كه بتوانم در روستاهاي محروم اين منطقه كه مدرسه ندارند مدرسه بسازم تا ديگر دختران روستايي مجبور نباشند كيلومترها دور از خانواده در مدارس شبانهروزي كه وضعيت تغذيهاي مناسبي ندارند ادامه تحصيل بدهند.
نظر شما